ما گاهی به رخدادهای زندگی، روایت بیش از حد منطقی میدهیم. این در حالی است که در ذات آن رخداد اصلاً این چنین نیست. فقط کافی است عاقلانه بیاندیشیم و دیگر نیازی به نگاه بیش از حد منطقی نیست.
عاشق شدن هم جزو مواردی است که نیازی نیست به آن نگاه منطقی داشته باشیم. وقتی عاشق میشویم، تصادفهای طبیعی زندگی را پشت حجابی از هدفمندی پنهان میکنیم. ما با دست خودمان سرنوشتی میبافیم که از اضطراب ناشی از این واقعیت که هر حکمتی در زندگیمان ساختهی خودمان است، نجات پیدا کنیم، و فراموش میکنیم که طوماری یا سرنوشت از پیش تعیین شدهای وجود ندارد و فقط میخواهیم از اضطراب ناشی از این که کسی زندگی نامهی ما را ننوشته و عشقهای ما را بیمه نکرده است، پرهیز کنیم.
جبرگرایی عاشقانه مانع از آن میشود که بیاندیشیم اگر شرایط به گونهای دیگر رخ میداد، میتوانستیم به سادگی عاشق کس دیگری بشویم، که گویای این حقیقت است که عشق تا چه حد وابسته به حس نیاز و منحصر به فرد بودن معشوق است.
الیاس کانتی میگوید: " دیدن ورای آدمها آسان است، ولی ما را به جایی نمیرساند". به عبارت دیگر چه آسان و چه بیفایده درافراد عیب میابیم. آیا وقتی عاشق میشویم بعضاً به این دلیل نیست که حتی به بهای کوری خودمان در این فرایند و آن لحظه، خواستهایم دیدن ورای آدمها را نفی کنیم؟
عشق وقتی میتواند در مسیر کامیابی و خوشبختی قرار بگیرد که با عینک منطق به آن نگاه کنیم.
اگر بدبینی و عشق دو گزینهی متقابل باشند، آیا عاشق شدن ما به این دلیل نیست که میخواهیم از موضع ضعف بدبینی نجات یابیم؟
آیا در عشق در نگاه اول، نوعی گزافه پردازی نسبت به خصوصیات معشوق وجود ندارد؟ نوعی گزافه پردازی که ما را از منفی نگری معمولمان جدا میکند و تمرکز و نیرویمان را معطوف کسی میکند که چنان باورش داریم که هرگز خودمان را چنین باور نداشتهایم.
دیدگاه خود را بیان بفرمائید❤